روزی که رفتم

ببین غمگینم
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین
خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم

زندگی من هر روز میگذشت من عذاب میکشیدم

هر روز یه داستان با خونه داشتم هر روز کتک میخوردم

تصمیم خودم گرفتم که برم ولی قطعی نبود راستش میترسیدم جریان که به مهدی گفتم بیشتر مجابم کرد که برم که این وضعیت درست شه وضعیت بدی بود

همون شبی که به مهدی گفتم قرار شد صبحش از خونه بزنم بیرون مامان اینا یک ماه قبلش بهم گفته بودن بیخیال مهدی بشم منم وانمود میکردم که همه چی تموم شده ولی قرار های دزدکی مون داشتیم خودشون میخواستن که این طوری بشه من گفتم تموم کردم اوضاع بهتر نشد که بد ترم شد منو مهدی تا صبح پلک رو هم نذاشتیم کار سختی بود یه دختر 17 ساله بزاره از خونه بره

میترسیدم خیلی میترسیدم مهدی میگفت نگران نباش با نگار صحبت میکنم بریم خونشون نگار عروس عمه مهدی بود با شوهرش پسر عمه مهدی مشکل داشت و شوهرش خونه نمی اومد  صبح میرفت سرکار تا ساعت 6 غروب تقریبا 5 صبح بود مهدی به من گفت پاشو وسایل هات جمع کن راستی راستی داشتم میرفتم به مهدی گفته بودم زیاد امیدوار من نباش من لحظه اخر جا میزنم میترسم کوله پشتی مو برداشتمو چند تا لباس چرت و پرت جمع کردم انداختم توش شلوار لی مو پوشیدم از روش یه شلوار گشاد تو خونه ای پوشیدم نشستم هوا روشن بشه هی به مهدی میگفتم من میترسم میگف نگران نباش نه از این که دارم میرما نه من اعتماد کامل به مهدی داشتم از این میترسیدم بیدار شن منو ببینن خونه ما یه خوابه و مامان اینا تو پذیرایی میخوابن با در خونه فاصله زیادی ندارن راحت میتونن ببین وقتی میرم بیرون از تو کیف مدارکا شناسنامه و برگه تحویل کارت ملیم برداشتم نشستم تا وقتش بشه که حس کنم تو خواب عمیقن بپیچم دستشویی بغل در ورودی خونست چند باری تا دم در رفتم و نتونستم رفتم تو دستشویی بد ترین چیز این بود که یه ابجی شیر خواره دارم هر آن امکان داشت النا گریه کنه و شیر بخواد و من لو برم نامه ای که قرار بود من حرفام توش بنویسمو نوشتم تو نامه نوشته بودم همه مشکلاتمو گفته بودم جایی میرم که دست هیچ نامحرمی بهم نمیرسه نگفته بودم با مهدیم نمیخواستم مهدی بکشم وسط میخواستم بفهمن به خاطر مهدی نیست که رفتم  نشسته بودم تو اتاق که مهدی پی ام داد دم درم بیا حالا من نمیدونستم کوله پشتی مو چه جوری ردش کنم میترسیدم از بالکن بندازم پایین صدا بده بیدارشن سه بار سعی کردم بندازمشو نتونستم بار اخر گفتم به درک مرگ یه بار شیون یه بار دیگه تصمیمم گرفته بودم پرت کردم از پنجره افتاد تو حیات کلید خونه رو از تو دسته کلید مامان بر داشته بودم تو رفتم دم در در باز کردم و رفتم بیرون کلید انداختم تو درو پیچوندم درو تا بی صدا ببندمش کتونی هام گرفتم دستمو پله هارو 4 تا یکی کردم مهدی دم در بود و هنوز نمیدونست من خلاص شدم بهش گفته بودم صبر کن میام رسیدم دم در ورودی حیاط ما پشت ساختمون بود شلوار خونگی مو همون وسط کشیدم پایین پله ها رفتم پایین تو پارکینگ دوییدم سمت حیاط زیپ کوله باز کردم مانتو و شالم برداشتم شالم شرم کردم مانتومم تنم کردم وقت نداشتم دکمه هاش ببندم دوییدم سمت پله ها شلوارم که وسط زمین بود انداختم تو کوله کتونی هام پام کردم بندش جوری بسته بودم که نیازی به بستن بند نبود کوله گرفتم بغلم در باز کردم مهدی دم در بود تا منو دید گفت بدو پشتتم نگاه نکن دوییدم تا سر کوچه مهدی هم پشتم میدویید کوله دادم دستش زیپ کوله بست منم شرو کردم دکمه های مانتوم بستم ساعت 8 صبح بود رفتیم از کوچه رو به رویی رفتیم تو اون یکی خیابون ماشین گرفت رفتیم ازادی پارک المهدی گشنمون بود رفت چهار تا کیک و دوتا شیر کاکائو خرید اورد من مال خودم خوردم اونم مجبور کردم بخوره شیر کاکائو شو فقط خورد کیکشم دادیم به اردکای توی پارک همین جوری قدم میزدیم منتظر بودیم نگار زنگ بزنه بریم کلید بگیریم بریم خونه ساعت 10 بودو هنوز مامان اینا نفهمیده بودن نگار زنگ زدو گفت کجایید گفتیم پارکیم گفت بیاید محل کارم کلید بهتون بدم تو راه که داشتیم میرفتیم بابا زنگ زد بر نداشتم اس داد بابا کجایی بیا با هم حرف بزنیم نامه خونده بود که این همه اروم بود من گوشی دادم دست مهدی اونا التماس میکردنو من عین خیالم نبود وقتایی که مامان کتکم میزد باید فکر اینجاهاشو میکرد رفتیم از نگار کلید گرفتیم و رفتیم خونه نگار اینا خسته بودم جا انداختم بخوابم مهدی هم قرار شد بره دم مغازه که اگه مامانم اینا رفتن اونجا بگه من از هیچی خبر ندارم فکر کنم ساعت 3 بود حس کردم یکی داره قربون صدقه ام میره دست میکشه رو موهام بوسم میکنه چشمم باز کردم دیدم مهدی گفتم اومدی عشقم گفت اره خانومم پاشو برات غذا گرفتم بخوری برام هات میکس گرفته بود اصلا میل نداشتم گفتم نمیخورم مهدی گفت نه بخور باید بخوری زور زورکی خوردم مهدیم خسته بود گرفتیم خوابیدیم که یکی اومد زنگ زد پریدم مهدی هنوز خواب بود نگار بود به نگار نگفته بودیم که من فرار کردم که 4 روز دیگه خواستیم ازدواج کنیم برامون بد نشه نگه دختره فلانه راجب شوهر نگار که بهش خیانت کرده حرف میزدیم هممون حالمون بد بود تصمیم گرفتیم بریم دریاچه ساعت 12 شب بود و من قرار نبود برم خونه از این ورم اتنا به مهدی زنگ زده بود گفته بود از الناز خبر داری که این شد بل که مهدی بگه من فهمیدم الناز خونه نیست مامانمم زنگ زده بود به مهدی ولی بروز نداده بود قرار بود مهدی منو پیدا کنه و مثلا من تو شاه عبد العظیم بودم خلاصه رفتیم دریاچه شام پیتزا خوردیم با نگار و ستایش هیچ کدوممون میل نداشتیم که بخوریم  مامان به مهدی گفته بود الناز خونه خالش بوده مهدی گفته بود بهش بازم داری دروغ میگی من الناز پیدا کردم دارم میرم دنبالش بعد زنگ زده بود مهدی نمیدونم چی گفته بود مهدی نشست وسط دریاچه گریه کرد منم باهاش گریه کردم قرار شد برگردیم خونه سر کوچه نگار اینا بودیم که مامان زنگ زد و مهدی گفت من میدونم کجاست منتظرم بیاد بیرون رفتیم خونه نگار جامون انداخت تو اتاق اولین شبی که با هم خوابیدیم خیلی لذت بخش بود دوست داشتم صبح پاشدم زهر مارمون شد اینا گیر دادن باید بیای خونه و منم نرفتم خاله زهرا زنگ زد گفت برم اونجا منم رفتم یه شب موندم فرداش مامان اومد دوست نداشتم بیاد اومد سیم جینم کرد منم یه داستان ساختگی سر هم کردم تحویلشون دادم بابا رفته بود شکایت کنه بهش گفته بودن وقتی دخترت خودش رفته کاری از ما بر نمیاد اومدن راجب دکترم حرف زدن که من گفتم بریم مشکلی ندارم ولی نبردنم فکر کنم قانع شدن اون شبم  من موندم بابا اومد شام اونجا  هیچ حرفی بهم نزد و مامان برد خونه فردا شبش قرار بود بریم خونه عموم اومدن دنبالم و رفتیم اونجا قرار شد راجب این رفتن من دیگه هیچ وقت حرفی پیش نیاد یه مدت خوب شده بودن اما باز شرو شد جنگا و دعوا ها شرو شده بود فقط دیگه کتک نمیخوردم تا.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 15 / 7 / 1395برچسب:,

] [ 13:47 ] [ tarsa ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه